سلیمان و مورچه عاشق

ســــلیمان و مورچه عاشق

ســــلیمان و مورچه عاشق


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
 


تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...


رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
 
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛

خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که
 خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد. 

دوست...

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و
گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟"

مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو
آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.netگروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

 

باورکنید نشدکه ننویسم...

بیادامپراطوری که همسرش (( دونگ یی)) را دوست داشت!

توجه:این متن جدای از دوست داشتن این فیلم وهرنوع برداشت دیگریست وهدف فقط شرح عنوان این متن است!

- امپراطور از مقامش گذشت  از امپراطوری اش گذشت ازندیمه وخدمتکارها وهمه آنانی که گوش به فرمانش بودن گذشت از ثروتش گذشت از علایق قصرگذشت از رختخواب راحت ازساختمان مجلل از غذاهای متنوع از سایبان گذشت او ازهمه چیزش گذشت فقط بخاطر یک چیز (( عشق))

_ آره همین اسمی که با شنیدنش لبخند تلخی روی لبان ما نقش می بندد پس توصیه میکنم کسانی که حوصله آن را ندارند از خواندن ادامه ی ان صرف نظر کنند.

_ امپراطور به همسرش گفت تو باارزشترین چیزی هستی که من دارم وبا ازدست دادن چیزهای دیگر چیزی را از دست نمیدهم چون تو برای من در کنارمن هستی.

شاید دوست داشتن همین باشد : فهمیدن... گذشتن... رسیدن!

خانه کوچک وحقیرانه یی که امپراطور وهمسرش میخواهند در آن زندگی کنند خیلی کوچکتر از قصر است...حلقه یی که امپراطور در بازار دست فروشان خرید هنوز در دستان همسرش است حلقه یی بسیار ساده( که اصلا قابل مقایسه نیست باحلقه بانوجانگ خدابیامرز)

_ دونگ یی دختر یک رعیت است ....فرزندیک پیرمرد کالبدشکاف... نجیب زاده هم نیست... یابقول خودمان عروس باکلاسی هم نیست فقط رویاهای قشنگی دارد.... که آن هم در دنیای حاضر اصلا نمی ارزد!!!

زوجهای جوان خودمان که برای هم میمردن حالاکجاهستند؟ سرخونه زندگی شون؟؟؟!!!

نه... فقط در دادگاه های خانواده میتوانی پیدایشان کنی!!! آنهایی که در شروع زندگی برای هم میمردن حالاخودشان را به آب وآتش میزنند که ازهم جدا شوند...

برادر من... خواهرمن...

شمااشتباه کردید... شمانباید برای هم میمردید... بلکه اگرهمسراتان خوب بود ودوستش داشتید تا پای مرگ باید برایش زندگی می کردی... زندگی!!!

چرا به خودمان دروغ میگوییم ... مایی که دوست داشتنهایمان را میگذاریم فقط برای اوایل زندگی مان...

تویی که به من نیاز داری... منی که به تونیاز دارم... برایت دعا میکردم خیلی قبل تر از آنکه بیایی بیمه ات میکردم( بیاد بیمه دستگیر بی دست حضرت ابوالفضل علیه السلام) چرا حالا به خاک کشاندن مان شده آرزوی بزرگمان...

چرا مشکل مان را مثل دوآدم بزرگ متعهد حل نمیکنیم... چرا من دردم را به تو نمی گویم یا توبه من.... چرا برای دیگران به ظاهر می خندیم اما باهم ودر کنارهم... !!!

چرا من پیش پدر ومادرم میروم وتو پیش دوستانت ... چرا چمدان رفتن را از دستان من نمیگیری...

چرا بایداین عاشقانه ها رافقط در فیلمها دید آن هم در فیلمی مثل دونگ یی!!!

همه مشکل دارند حتی پولدارترین آدمها نیز نگران چگونه نگهداری  پولهایشان هستند...ماکه میدانستیم زندگی در کنار شکرش نمک فراوان دارد... ولی چرا بایک اخم کوچک دل بریدیم؟!!

چرا در حریم محبت من وتو مال دیگری به چشممان آمد...

_ تومقصری... تومقصری.... تومقصری.... تومقصری...

من مقصرم ... من مقصرم... من مقصرم... من مقصرم...

همیشه دنبال همین بودیم تااثباتش کنیم هیچ وقت نخواستیم حل کنیم.... همیشه فوتبال مهم تر بود... همیشه دوستان مهمتر بودن... همیشه لباس وغذا مهمتر بود... همیشه تفریح مهمتر بود... پس خودمان چی؟!!

مامهم نبودیم... کجای راهیم؟؟؟ جدایی؟؟؟؟ این خنده دار از کلمه ی عشق نیست بی معرفت!

       تنها . . .   

منبع: http://www.atlit.blogfa.com/

ادامه نوشته

فرزند دلبندم،دوستت دارم...

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است

صبور باش و درکم کن

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...

وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو ... روزی خود میفهمی

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی نشو

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم


فرزند دلبندم،دوستت دارم
 

  

یکی از روز های خدا

دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می‌کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که
بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی ...

تمام روز با صبوری منتظر بودم.با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف
بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف
بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟!

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با
من صحبت نکردی.

موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.

اشکالی ندارد ...

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که در یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو ...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی ...

                                                         دوست همیشگی و دوستدارت : خدا

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

عبادت

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره

می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگرچنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :

 فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

 

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی ! قسمت هفتم

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

چرا تام هیکل پول نمیده؟

راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کارکرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر
 نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به
او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

خدایا شکر

 روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که رفت پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند.هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید:"شما دارید چکار می کنید؟"

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد,گفت:"اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم."

مرد کمی جلوتر رفت.باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:"شماها چکار می کنید؟"

یکی از فرشتگان با عجله گفت:"اینجا بخش ارسال است.ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم."

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.مرد با تعجب از فرشته پرسید:"شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟" فرشته جواب داد:"اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند."

مرد از فرشته پرسید:"مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟"

فرشته پاسخ داد:"بسیار ساده,فقط بگویند:"خدایا شکر."

آیا شما شکر گذارید؟             "سوره انبیاء-آیه۸۰"

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی ! قسمت هفتم

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

رسیدن به خدا

مریدی از مرشدش پرسید:"برای رسیدن به خدا چه می توانم بکنم؟"مرشد با پرسیدن این سوال به او پاسخ می دهد:"برای طلوع و بالا آمدن خورشید چه می توانی بکنی؟"

مرید آزرده خاطر می گوید:"پس این همه دعا و نیایش چیست که به ما می آموزی؟"مرشد جواب می دهد:"برای حصول اطمینان از این که به هنگام طلوع و بالا آمدن خورشید بیدار هستی."

دعا خداوند را تغییر نمی دهد اما انکه را دعا می کند دگرگون می سازد. "سوزان کی یر کیگارد "

جملات الهام بخش در زندگی ( قسمت 7 )

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

آخر الزمان چیست؟

 آخر الزمان چیست؟

آخِرُالزَّمان، اصطلاحی که در فرهنگ ادیان بزرگ دنیا دیده می شود و در ادیان ابراهیمی اهمیت و برجستگی ویژه ای دارد. باورهای مربوط به آخرالزمان، بخشی از مجموعه عقیده هایی است که به پایان این جهان و پیدایش جهان دیگر مربوط می شود و ادیان بزرگ درباره آن پیشگویی هایی کرده اند.

 

و امّا آخرالزمان در آیین اسلام؛

در قرآن مجید گفتار صریحی درباره آخرالزمان نیست و این اصطلاحی است که در احادیث و مؤلفه های مسلمانان به چشم می خورد.
این اصطلاح، در کتاب های حدیث و تفسیر در دو معنی به کار رفته است: نخست، همه آن قسمت از زمان که بنا بر عقیده مسلمانان، دوران نبوت پیامبراسلام است و از آغاز نبوت پیامبر تا وقوع قیامت را شامل می شود. دوم، فقط آخرین بخش از دوران یاد شده که در آن مهدی موعود ظهور می کند و تحولات عظیمی در عالم واقع می شود. انصاف حضرت محمد (ص) به پیامبر آخرالزمان در میان مسلمانان، با این دو مطلب ارتباط دارد: نخست اینکه پیامبر اسلام، خاتم پیامبران است و شریعت وی به دلیل کامل بودن، تا پایان این عالم اعتبار دارد و او پیامبر آخرین قسمت از زمان است که به قیامت می پیوندد؛ دیگر اینکه در نخستین سده های اسلام، حداقل تصور عده ای از مسلمان چنین بود که قیام قیامت نزدیک است و ظهور پیامبر اسلام در عصری واقع شده که به قیامت متصل است.

منبع: http://faghat2khoda.parsiblog.com/


ادامه نوشته

چقدر شایسته ایم؟

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بروی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک  بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

همه چیز بستگی به دیدگاه شما دارد

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن. سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است.این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوریکه کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: "حالا"، " می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و امیالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت.

سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید... و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.

دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟

استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.  

زندگیتون پر از شکلات باشه همیشه!! 

عشق پرنده ای رها

روزی روزگاری پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان رنگارنگ و عالی و در یک کلام حیوانی مستقل و آماده پرواز در آزادی کامل.هر کس آن را در حین پرواز می دید خوشحال می شد.روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد در حالی که دهانش از شگفتی باز مانده بود,با قلبی پرتپش و با چشمانی درخشان از شدت هیجان به پرواز پرنده نگریست.پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد که با هم پرواز کنند...و زن پذیرفت...هر دو با هماهنگی کامل به پرواز در آمدند...زن پرنده را تحسین می کرد,ارج می نهاد و می پرستید...ولی در عین حال می ترسید.می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود.می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز در آید.زن احساس حسادت کرد...حسادت به توانایی پرنده در پرواز.و احساس تنهایی کرد.

اندیشید:"برایش تله می گذارم.این بار که پرنده بیاید دیگر اجازه نمی دهم برود.".پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت و به دام افتاد و در قفس زندانی شد.زن هر روز به پرنده می نگریست,همه ی هیجاناتش در آن قفس بود آن را به دوستانش نشان می داد و آنها به او می گفتند:"تو همه چیز داری!" ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست.پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت.بنابراین علاقه او به حیوان به تدریج از بین رفت.پرنده نیز بدون پرواز زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت.درخشش پرهایش محو شد,به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس کسی به او توجهی نمی کرد.

سرانجام روزی پرنده مُرد.زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می اندیشید.ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد.تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها درحال پرواز دیده بود.اگر زن اندکی دقت می کرد به خوبی متوجه می شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد,آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود,نه جسم ساکنش.بدون حضور پرنده زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ زنگ خانه ی او را به صدا در آورد.از مرگ پرسید:

-چرا به سراغ من آمده ای؟ مرگ پاسخ داد:برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده ها در آسمان پرواز کنی.اگر اجازه می دادی پرنده به آزادی برود و بازگردد هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی.حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری...        "پائلوکوئیلو"

 عشق یعنی به انسان ها اجازه بدهیم که بنا به میل خودشان در زندگی ما حضور داشته باشند.

"اندره متیوس"

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/

سمعک

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!


شاهزاده حضرت علی اکبر علیه السلام

برای شب هشتم تقدیم به ابن لیلا شاهزاده حضرت علی اکبر علیه السلام

  ای تجلی صفات همه ی برترها          چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها

    قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای           چون که عشق پدران  نیست کم از مادرها

پسرم! می روی اما پدری هم داری          نظری گاه بیندار به پشت سرها   

سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو          شاید آرام بگیرند کمی خواهرها  

بهتر این است که بالای سر اسماعیل          همه باشند و نباشند فقط هاجرها     

مادرت نیست اگر ، مادر سقا هم نیست         عمه ات هست به جای همه ی مادرها

                 حال که آب ندارند برای لب تو            بهتر این است که غارت شود انگشترها     

زودتر از همه ی آماده شدی ، یعنی که :         "آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها   

آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها            آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"  

چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده            چه کنم با تو و با بردن این پیکرها           

آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده         علی اکبر من شد علی اکبرها         

گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم           بر زمین باز بماند طرف دیگرها

با عبای نبوی کار کمی راحت شد          ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
علی اکبر لطیفیان

@فقط به خاطر خدا@

99669999996669999996699666699666999966699666699 99699999999699999999699666699669966996699666699 99669999999999999996699666699699666699699666699 99666699999999999966666999966699666699699666699 99666666999999996666666699666699666699699666699 99666666669999666666666699666669966996699666699 99666666666996666666666699666666999966669999996

۱.) دکمه ctrl + f رو فشار بده

۲.) توش عدده 9 رو بنویس

3.) بعد رو دکمه Highlight all.

کلیک کن ...                        

فقط بخونش