شاه و وزیر
در زمان های دور پادشاهی بر کشوری حکمرانی می کرد.او وزیری باهوش و دانا داشت.وزیر همیشه تمام اتفاقاتی را که برای خود و دیگران رخ می داد مثبت ارزیابی می کرد و اعتقاد داشت در پس هر اتفاقی که می افتد و از دیدگاه انسان بد و ناخوشایند است،فلسفه ای عمیق نهفته است.پادشاه از این مثبت اندیشی وزیر دل خوشی نداشت در پی فرصتی بود تا به او ثابت کند اعتقاد و تصورش اشتباه است و او را وادارد از عقیده اش دست بردارد.
روزی پادشاه وقتی می خواست نیشکری را با کارد قطعه کند انگشتش را برید.او از درد به خود می پیچید ولی وزیر ایستاده بود و متفکرانه نگاه می کرد.پادشاه گفت:"تو چرا ایستاده ای؟کاری بکن." وزیر گفت:"مانند همیشه هر آنچه خداوند بخواهد بهترین است."
پادشاه خشمگین شد و گفت:"من اینجا درد می کشم و تو می گویی هر چه خدا بدهد بهترین است.این مزخرفات را بس کن." شاه خشمگین بی درنگ وزیر را بابت این گستاخی به زندان انداخت.هنگامی که وزیر را به زندان می بردند وزیر فریاد زد:"پادشاه زندان برای من بهترین است." و این کلامش شاه را بیشتر خشمگین کرد.چند روزی گذشت.پادشاه برای شکار به جنگل رفت.او به تاخت در درون جنگل می گشت و ناگهان گم شد و از شکارچیان دیگری که همراهش بودند،دور افتاد.پس از مدتی خسته شد و تصمیم گرفت زیر سایه درختی به استراحت بپردازد.اما همانطور که مشغول استراحت بود احساس کرد چند نفر اطرافش ایستاده اند.وقتی چشم گشود دید قبیله ای دورش کرده اند و نیزه هایشان را به سویش نشانه گرفته اند.آنها پادشاه را اسیر کردند و به محل زندگی خود آوردند.پادشاه فریاد می زد و کمک می خواست اما کسی نبود که او را نجات دهد.پادشاه به رئیس قبیله گفت:"برای چه مرا اسیر کرده اید؟با من چکار دارید؟من پادشاه هستم و اکنون همه در پی ام هستند.اگر مرا آزاد کنید به شما قدرت و طلا خواهم داد." رئیس قبیله گفت:"ساکت باش.ما به ثروت تو احتیاج نداریم.ما تو را به اینجا آورده ایم تا قربانی خدایگان مان کنیم.هر سال یک مرد را می دزدیم و قربانی می کنیم و اکنون نیز خوشحالیم که تو یک مرد عادی نیستی و یک پادشاه هستی.مطمئنا خدایگان مان خوشحال خواهند شد که شخصیت بزرگی را قربانی کنیم."
پادشاه را اماده کردند و به قربانگاه بردند.همه چیز برای قربانی کردن او آماده بود ناگهان رئیس قبیله متوجه چیزی شد.او به زخم انگشت شاه اشاره کرد و گفت:"این چیست؟"پادشاه جواب داد:"دستم زخم شده و برای همین آن را با پارچه بسته ام." رئیس قبیله رو به افراد قبیله اش کرد و گفت:"این مرد نمی تواند قربانی شود ما نمی توانیم فرد ناقصی را قربانی خدایگان مان کنیم.او سزاوار قربانی شدن نیست."
پادشاه به یاد وزیرش افتاد که می گفت:"هر چیزی که خداوند یکتا می بخشد بهترین است." و این مسئله را به خوبی درک کرد،زخم انگشتش جان او را از مرگ حتمی نجات داد.پادشاه وقتی به قصر بازگشت فورا دستور داد وزیر را آزاد کنند او برای وزیر همه ماجرا را تعریف کرده و سپس گفت:"من از تو عذر میخواهم که اینقدر عجول بودم و تو را با بی رحمی به زندان انداختم."
وزیر پاسخ داد:"سرورم از شما دلگیر نیستم شما در حقیقت وسیله ای شدید تا جان من نجات یابد."
پادشاه پرسید:"چطور؟"
وزیر پاسخ داد:"اگر مرا زندانی نکرده بودید همراه شما به شکار می آمدم و وقتی شما اسیر می شدید من هم اسیر می شدم و چون انگشت شما زخمی بود آنها مرا قربانی می کردند :پس خداوند همیشه برای بندگانش بهترین ها را می خواهد،حتی اگر بر اساس میل آنها نباشد."


منبع: http://www.dokhtarekhoda.blogfa.com/
