سلام خدا جون

سلام خداجون

بسم الله الرحمن الرحیم

خدا جانم سلام !

ای خدا ! ای مهربان ترین مهربانانم !

ای خدا ! ای تنها مهربان و یکتا بخشنده‌ام !

به خدا که دوستت دارم خدا !

ای خدای رحمن و رحیم !

ای که عاشق تمام نام های تو ام!

یا لطیفِ جبار و یا عزیزِ قهار!

خدا جانم ! به کدام نام بخوانمت که بیشتر دوستم داشته باشی؟

خدایا دوست داری به چه نامی بخوانمت؟

ای که بهترین نام‌ها از توست!

و ای که نکوترین نام‌ها توراست!

ای نکونام ترینم!

به کدام نام نکویت بخوانم که خیره نگاهم کنی؟

چگونه باشم که دلخواه تو باشم ای دلخواهترین؟

الله جانم دوست داری چگونه صدایت کنم و چگونه بخوانمت؟

الله

خدا ! چگونه گوش کنمت و بشنومت و بنیوشمت؟

خدا ! چگونه ببینمت و نگاهت کنم و مشاهده ات کنم و دیدارت کنم؟

خدا ! چگونه حست کنم و لمست کنم و در آغوشت گیرم؟

خدا ! چگونه بخورم بنوشم و بیاشاممت خدا؟

چگونه ببویم و استشمامت کنم؟

خدا ! چگونه‌ات باشم خدا؟

به خدا که دوست دارم از بنده‌ات راضی باشی خدا !

یا سریع الرضا !

ای رضا ترین و راضی ترین !

خدایا به کدامین نامت بخوانم که دوست‌ترم بداری؟

خدایا تو را به عظیم‌ترین نام هایت و به اسم اعظم ات می خوانم !

خدایا تو را به آن نام هایی که مقربینت و اولیائت می خوانند می خوانم !

خدا جان تو را به اسمایی که پیامبران و رسولان و امامانت می خوانند می خوانم !

خدا جانم تو را به نامی که خودت خود را بدان می خوانی می خوانم !

و خدا جانم بدان نام قسمت می دهم و استدعا می کنم

 که بود و نبود مرا در خودت محو کنی !

خدا جانم خود فرموده‌ای که : «ادعونی استجب لکم» !

خود خواندی‌ام و خواستی که این چنین بخوانمت و این چنین بخواهمت

عروسک

toy04.giftoy08.gif

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خداپسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم استمن شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!

پسر با شادی گفت
: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!

بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم
. پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

شاه و وزیر

در زمان های دور پادشاهی بر کشوری حکمرانی می کرد.او وزیری باهوش و دانا داشت.وزیر همیشه تمام اتفاقاتی را که برای خود و دیگران رخ می داد مثبت ارزیابی می کرد و اعتقاد داشت در پس هر اتفاقی که می افتد و از دیدگاه انسان بد و ناخوشایند است،فلسفه ای عمیق نهفته است.پادشاه از این مثبت اندیشی وزیر دل خوشی نداشت در پی فرصتی بود تا به او ثابت کند اعتقاد و تصورش اشتباه است و او را وادارد از عقیده اش دست بردارد.

روزی پادشاه وقتی می خواست نیشکری را با کارد قطعه کند انگشتش را برید.او از درد به خود می پیچید ولی وزیر ایستاده بود و متفکرانه نگاه می کرد.پادشاه گفت:"تو چرا ایستاده ای؟کاری بکن." وزیر گفت:"مانند همیشه هر آنچه خداوند بخواهد بهترین است."

پادشاه خشمگین شد و گفت:"من اینجا درد می کشم و تو می گویی هر چه خدا بدهد بهترین است.این مزخرفات را بس کن." شاه خشمگین بی درنگ وزیر را بابت این گستاخی به زندان انداخت.هنگامی که وزیر را به زندان می بردند وزیر فریاد زد:"پادشاه زندان برای من بهترین است." و این کلامش شاه را بیشتر خشمگین کرد.چند روزی گذشت.پادشاه برای شکار به جنگل رفت.او به تاخت در درون جنگل می گشت و ناگهان گم شد و از شکارچیان دیگری که همراهش بودند،دور افتاد.پس از مدتی خسته شد و تصمیم گرفت زیر سایه درختی به استراحت بپردازد.اما همانطور که مشغول استراحت بود احساس کرد چند نفر اطرافش ایستاده اند.وقتی چشم گشود دید قبیله ای دورش کرده اند و نیزه هایشان را به سویش نشانه گرفته اند.آنها پادشاه را اسیر کردند و به محل زندگی خود آوردند.پادشاه فریاد می زد و کمک می خواست اما کسی نبود که او را نجات دهد.پادشاه به رئیس قبیله گفت:"برای چه مرا اسیر کرده اید؟با من چکار دارید؟من پادشاه هستم و اکنون همه در پی ام هستند.اگر مرا آزاد کنید به شما قدرت و طلا خواهم داد." رئیس قبیله گفت:"ساکت باش.ما به ثروت تو احتیاج نداریم.ما تو را به اینجا آورده ایم تا قربانی خدایگان مان کنیم.هر سال یک مرد را می دزدیم و قربانی می کنیم و اکنون نیز خوشحالیم که تو یک مرد عادی نیستی و یک پادشاه هستی.مطمئنا خدایگان مان خوشحال خواهند شد که شخصیت بزرگی را قربانی کنیم."

پادشاه را اماده کردند و به قربانگاه بردند.همه چیز برای قربانی کردن او آماده بود ناگهان رئیس قبیله متوجه چیزی شد.او به زخم انگشت شاه اشاره کرد و گفت:"این چیست؟"پادشاه جواب داد:"دستم زخم شده و برای همین آن را با پارچه بسته ام." رئیس قبیله رو به افراد قبیله اش کرد و گفت:"این مرد نمی تواند قربانی شود ما نمی توانیم فرد ناقصی را قربانی خدایگان مان کنیم.او سزاوار قربانی شدن نیست."

پادشاه به یاد وزیرش افتاد که می گفت:"هر چیزی که خداوند یکتا می بخشد بهترین است." و این مسئله را به خوبی درک کرد،زخم انگشتش جان او را از مرگ حتمی نجات داد.پادشاه وقتی به قصر بازگشت فورا دستور داد وزیر را آزاد کنند او برای وزیر همه ماجرا را تعریف کرده و سپس گفت:"من از تو عذر میخواهم که اینقدر عجول بودم و تو را با بی رحمی به زندان انداختم."

وزیر پاسخ داد:"سرورم از شما دلگیر نیستم شما در حقیقت وسیله ای شدید تا جان من نجات یابد."

پادشاه پرسید:"چطور؟"

وزیر پاسخ داد:"اگر مرا زندانی نکرده بودید همراه شما به شکار می آمدم و وقتی شما اسیر می شدید من هم اسیر می شدم و چون انگشت شما زخمی بود آنها مرا قربانی می کردند :پس خداوند همیشه برای بندگانش بهترین ها را می خواهد،حتی اگر بر اساس میل آنها نباشد."


منبع: http://www.dokhtarekhoda.blogfa.com/


پسرک بیکار



مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.

روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد.به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيدو به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.

شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده،مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد.نام آن پسر  کسی نبود جز «ميكل انژ»

من می توانم

"ناپلئون هیل" نویسنده,کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید,زمانی از یکی از کسانی که در جلسه سخنرانی اش شرکت کرده بود پرسید:"به طور متوسط اشخاص یرای دسترسی به هدف خود چند بار تلاش می کنند که اگر موفق نشوند دست از آن می کشند؟"

شخص مورد نظر جواب داد:"کمتر از یکبار"اغلب مردم قبل از اینکه اصولا چیزی را امتحان یا ازمایش کنند از آن دست می کشند,با انکه می خواهند زندگی بهتری داشته باشند بلافاصله با عبارت "نمی توانم" متوقف می شوند.مهم ترین کاری که می توانید برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی در خود شکل دهید,تکرار عبارت:"می توانم در هر چه اراده کنم موفق شوم" است.

مهم ترین فعلی که می توانید صرف کنید:"من می توانم"است."برایان تریسی"

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

منبع: http://dokhtarekhoda.blogfa.com/



آخرین کتاب انیشتین(3)

سرآغاز متن کتاب، اولین عبارت کتابچه اینشتین / خطاب به آیت ­الله بروجردی این عبارت آلمانی است : Herzliche Gru``&e von Einstein هرتسلیش گروشس فن آینشتاین = با صمیمانه­ترین سلام­ها از اینشتین محضر شریف پیشوای جهان اسلام جناب سید حسین بروجردی. پس از 40 مکاتبه که با جنابعالی بعمل آوردم اکنون دین مبین اسلام و آئین تشیع 12 امامی  را پذیرفته ام / که اگر همه دنیا بخواهند من را از این اعتقاد پاکیزه پشیمان سازند هرگز نخواهند توانست حتی من را اندکی دچار تردید سازند! اکنون که مرض پیری مرا از کار انداخته و سست کرده است ماه مرتس ( مارس) از سال 1954 است که من مقیم آمریکا و دور از وطن هستم.

به یاد دارید که آشنایی من با شما از ماه آگوست (اوت)  سال 1946 یعنی حدود 8 سال قبل بود  . خوب به یاد دارم که وقتی در 6 آوگوست 1945 آن مرد ناپاک پلید  اکتشاف فیزیکی من را – که کشف نیروی نهفته در اتم بود – همچون صاعقه­ای آتشبار و خانمانسوز بر سر مردم بی دفاع هیروشیما فرو ریخت من از شدت غم و اندوه مشرف به مرگ شدم و در صدد برآمدم که موافقتنامه­ای بین المللی به امضاء و تصویب جهانی برسانم.

گر چه در این راه برای من توفیقی حاصل نشد ولی ثمره آن آشنایی با شما مرد بزرگ بود که هم تا حدی من را از آن اندوه عظیم خلاص نمود و هم بالاخره سبب مسلمان شدن پنهانی من شد. و چون این آخرین یادداشت من در جمع­ بندی این چهل نامه است / برای خوانندگان گرامی ( بعدی ) نیز می­نویسم همانگونه که آقای بروجردی – مقیم شهر قم / در ایران – می­دانند : من در آوگوست 1939 طی نامه­ای به روزولت – رئیس جمهور وقت آمریکا – او را از پیشرفت آلمان نازی – که در ابتدای جنگ جهانی دوم بود – در مسئله شکافتن اتم و آزاد کردن و مهار انرژی عظیم آن جهت کشتار و نابود کردن آنی برخی شهرها مطلع ساختم و اکیداً به او (روزولت ) گفتم که برای بازداشتن آلمان نازی از این نقشه جنایت امیز ... باید ابرقدرتی چون آمریکا – که به نظر من عاقل­ترین و ... خونسردترین ابرقدرت­های دنیای فعلی است – سریعاً گروهی را مأمور بررسی و تحقیق علمی – در شکافتن هسته اتم – بنماید و به سرعت باید بمب اتم را بسازد چون دیر یا زود این سگ از زنجیر در رفته – یعنی آدولف هیتلر نژآدپرست خوانخوار – آن (بمب اتم) را ساخته و چون ببیند از راه جنگ متعارف حریف تمامی دنیا نمی­شود – حتماً متوسل به آن شده و لااقل چندین شهر بزرگ را هدف بمب اتمی خود قرار می­دهد. اما وقتی آمریکا ... آن را از قبل ساخته و اعلان نموده باشد یدگر امثال هیتلر دیوانه نمی­توانند دنیا را به آتش بکشند! پس جناب پاپ پیوس دوازدهم نیز – که آغاز دوره پاپی وی برا مسیحیان کاتولیک جهان / از همان سال 1939 بود – فتوا به این امر صادر کرد و فقط اکیداً قید نمود که : هرگز نباید از این سلاح اتمی برای جنگ – حتی با خود نازی­های آلمان – استفاده شود سپس من نامه­ای به محضر شریف پیشوای اسلامی آن زمان سید ابوالحسن (ابوالحسن اصفهانی – که مقیم نجف بودند – نوشتم / ایشان نیز در جواب گفتند که : از باب ناچاری لازم است که بمب اتم ساخته شود تا آلمانی­ ها بهراسند و دست به حمله اتمی به هیچ کشوری نزنند . ولی استعمال این سلاح مرگبار در قانون اسلام بطور کلی ممنوع است و هرگز نباید از آن – به نحو ابتدایی – استفاده شود حتی علیه خود آلمان نازی باز تأکید می­کنم . تا آنجا که امکان دارد نباید سلاح اتمی بکار گرفته شود و باید با اسلحه متعارف با آلمان نازی مقابله کرد"

آری ! جهان در آن روزها وضعی اضطراری پیدا کرده بود . به حکم چنین بزرگ­مردانی (از ادیان و مذاهب مختلف) من (اینشتین) ناچار بودم که روولت را در جریان ساخت بمب اتم قرار دهم و این اقدام مانع عملکرد آلمان نازی شد و با این عمل من جان بسیاری از مردم دنیا نجات داده شد / اما افسوس که این فرمول به دست آن مرد دیوانه دیگر (*6 افتاد و توصیه­های من و روزولت را از یاد برده / دچار وسوسه شیطانی شد و در حال مستی دستور داد که خلبان احمق و جنایتکار او در 6 اوگوست 1945 که دنیا تازه داشت طعم تلخ جنگ دوم را از یاد برده و صلح جهانی در حال استقرار بود – این بمب خطرزا را در هیروشیما فرو افکند !! بمبی که بقدر یک توپ بیشتر اندازه نداشت و به زمین نرسیده در آسمان شهر منفجر و شهری را مبدل به خاکستر کرد !! احساس می­کنم که هر گاه به یاد این حادثه می­افتم چند ماه و یا چندین سال از عمرم کاسته می­ شود و پیرتر می­شوم!! و من همان طور که در جنگ اول جهانی بین سال­های 1914 – 1918 در صدد ارائه طرح صلح جهانی بودم و موفق نشدم / در این 6 سال سیاه جنگ دوم 1939 – 1918 نیز دائماً در تکاپو بودم که بنحوی بتوانم طرح صلح جهانی را ارائه بدهم / باز هم نتیجه نگرفتم!! گویا شکافتن هسته اتم بسیار آسان­تر بود از شکافتن قلب سخت و سیاه انسان!! براستی که این موجود دوپا (!) سرسخت­ترین موجودات جهان است !! ... و در مقیاس­های کوچک­تر نیز همواره ناکام بوده­ام / هنگامی که ورزش­ های رزمی از جمله کاراته / جودو/ و کنگ فو و مانند این چیزها {...} از شرق وحشی بی­تمدن و خرچنگ خوار – یعنی چین و ژاپن و کره – به وسیله اروپا و آمریکا آمد / من از جمله مخالفان این گونه ورزشها بودم و تأکید می­کردم که چنین آداب و رسول وحشیانه­ای خشونت را در جامعه رواج می­دهد ... ولی همه مانند دیوار گچی (!) به من نگاه کردند و هیچ نگفتند و چنان که خود حضرتعالی (= آقای بروجردی برای من در جواب نامه ((ایکس – 25)) مرقوم فرموده­اید // در اسلام ... حتی کندن یک مو یا ایجاد یک خراش سطحی و یا حتی اندک ناراحت ساختن یک انسان – غیر مجاز و ممنوع است !!// . آری ! سیاست فقط فکر لحظه­های هیجان­آور را در سر می­ آورد / حال آن که این عملکردهای سیاسی همچون قوانین معادلات ریاضی نتایج و عواقبی جبران ناپذیر و غیر قابل دفع را در پی می­آورد!! و اکنون ای جناب ... بروجردی، ای پیشوای خردمند و ای پدر مهربان بسیار از شما سپاسگزارم که در 1952 در پی مرگ (وایتسمن) – رئیس جمهور وقت اسرائیل هنگامی که من از شما تقاضای مشاوره کردم که / آیا ریاست جمهوری اسرائیل را – که رسماً و علناً به من (اینشتین) پیشنهاد شد و همگان مرا یک یهودی دنیا دیده و مهاجر از وطن می­دانستند – بپذیرم؟ / خود در جواب نامه ((ایکس – 32)) فرمودید: انسان خداترس و خردمند چنین پیشنهادی را هرگز نمی­پذیرد. هر کس به دنبال سیاست رفته آلوده شده است . پس شما خود را آلوده سیاست نکنید" لذا من (اینیشتن) نیز به بهانه اشتغالات علمی / این پیشنهاد را رد کردم.

آخرین کتاب انیشتین(2)

گزیده­ای از آخرین رساله اینشتین: (DIE ERKLA"RUNG دی ارکلرونگ = بیانیه) ترجمه: دکتر عیسی مهدوی، تحقیق و پیشگفتار و پاورقی: اسکندر جهانگیری

پیشگفتار

در اوائل سال 1382 شمسی (=2003م) پروفسور ابراهیم مهدوی ( تولد 1310 ش ) – مقیم لندن پس از سفری به آمریکا و آلمان و فرانسه و دیدار با برخی سرمایه­ داران شرکت اتومبیل سازی "فورد" در آمریکا و "بنز" در آلمان و "کنکورد" در فرانسه و جلب رضایت برخی از اعضاء آنها جهت کمک مالی برای خریداری این رساله گران­قیمت بالاخره موفق شدند قرار داد خرید آن را از یک عتیقه­ دار یهودی را به امضاء برسانند. بهای این رساله که تماماً به خط خود انیشتین می­باشد سه میلیون دلار تمام شد که به این ترتیب سرشکن شده پرداخت گردید:

۰۰۰/۰۰۰/۱$ BENZ به افتخار این که اینشتین آلمانی بود.

۰۰۰/۰۰۰/۱$ FORD به افتخار این که در آمریکا میزیست و نیز به افتخار جان . اف. کندی . رئیس جمهور آمریکا ( مقتول 1963 م ) که در این رساله بارها اینشتین از وی نام برده و او را رئیس جمهور آینده آمریکا دانسته است حال آن که در 1954 م ( سال نگارش این اثر ) هنوز 7 سال به زمان انتخاب وی مانده بود! و این از پیشگویی­های اینشتین به شمار می­رود. نیز شاید سرنخ­هایی از معمای حیرت­انگیز ترور زنجیره­ای خاندان کندی در این رساله موجود باشد که بتوانیم دریابیم چرا کندی کشته شد؟ راز این معما کجاست؟ چرا خانواده او نیز قربانی شدند؟ و چرا ... ؟

۰۰۰/۵۰۰$ : CONCORDE به افتخار جناب لاوازیه – مقتول 1794 م در انقلاب / یا شورش / فرانسه – و نیز قانون بقای ماده او که در این رساله بارها یاد شده است.

۰۰۰/۵۰۰$: TITANICبه یاد بود کشته شدگان حادثه اندوهبار کشتی "تایتانیک" انگلیسی و نیز الکساندر فلمینگ انگلیسی (فوت 1955م) – کاشف پنیسیلین و از یاری کنندگان اینشتین در نگارش این رساله – بخش­هایی که مربوط به اسرار علم پزشکی و زیست شناسی و داروشناسی آن می­شود.

شخصیت­های اصلی این رساله : آلبرت اینشتین (فوت مشکوک 1955 م) / الکساندر فلمینگ (فوت 1955م) آیت­الله العظمی سید حسین بروجردی (فوت 1961میلادی) / نیلز بور (بوهر) شیمیدان و فیزیکدان دانمارکی که او نیز با اینشتین در نگارش این اثر همکاری می­کرد (فوت 1962م) / جان . اف . کندی ( مقتول 1963م) / علیرضا پهلوی ( مترجم و رابط ) (کشته شده بر اثر سقوط هواپیما توسط عناصر سازمان «کا. گ. ب» شوروی در 1954م (= 1333 ش – سال نگارش این رساله) / حمیدرضا پهلوی (مترجم و رابط فوت 1371 ش = 1992م ) که نیلز بور او را به اینشتین معرفی کرده و در آن زمان 22 ساله بود.

سؤالی که اینجا مطرح می­شود این است که چرا سه تاریخ مرگ ( 1954 – 1955 و باز 1955م ) و نیز سه تاریخ مرگ (1961 – 1962 – 1963 م ) دقیقاً پشت سر هم واقع شده؟ و چرا نویسنده (اینشتین) با همکار اصلی او در این نگارش (الکساندر فلمینگ) هر دو در یک سال (1955 م ) مرده­اند ؟ و چرا یکی از مترجمین و رابط­ها ( ع ... پ ... ) در همان سال نگارش راسله بر اثر سقوط هواپیما جان داده است؟ و باز چرا همین چند سال قبل دو فرزند مترجم و رابط دیگر (ح ... پ ... ) به نام­های بهزاد و نازک در سن جوانی به طرز مشکوکی در خارج از ایران مسموم شده و مرده­اند؟

و بالاخره چرا باید این رساله از چنین شخصیتی (اینشتین) حدود نیم قرن (!!) مخفی بماند و چرا "صندوق امانات سری انگلیس" به بهانه پرهیز از ایجاد "یک رولوشن (= انقلاب خطرناک مذهبی" اجازه تکثیر این اثر علمی – مذهبی را تحت هیچ شرایطی به ما نمی­دهد؟

آخرین کتاب انیشتین (1)

آلبرت اینشتین در رساله­ی پایانی عمر خود با عنوان : دی ارکلرونگ"، یعنی : بیانیه" ، که در سال 1954 ( =1333ش ) آن را در آمریکا و به آلمانی نوشته است اسلام را بر تمامی ادیان جهان ترجیح می­دهد و آن را کامل­ترین و معقول­ترین دین می­داند. این رساله در حقیقت همان نامه نگاری محرمانه­ی اینشتین با آیت­الله العظمی بروجردی (فوت 1340 ش = 1961 م) است که توسط مترجمین برگزیده­ی شاه ایران و به صورت محرمانه صورت پذیرفته است.

اینشتین در این رساله "نظریه نسبیت" خو درا با آیاتی از قرآن کریم و احادیثی از نهج­ البلاغه و بیش از همه بحارالانوار علامه­ ی مجلسی (که از عربی به انگلیسی و ... توسط حمیدرضا پهلوی (فوت 1371 ش) و ... ترجمه و تحت نظر آیت الله بروجردی شرح می­شده تطبیق داده و نوشته که هیچ جا در هیچ مذهبی چنین احادیث پر مغزی یافت نمی­شود و تنها این مذهب شیعه است که احادیث پیشوایان آن نظریه پیچیده "نسبیت" را ارائه داده ولی اکثر دانشمندان نفهمیده­اند. از آن جمله حدیثی است که علامه مجلسی در مورد معراج جسمانی رسول اکرم (ص) نقل می­کند که : هنگام برخاستن از زمین دامن یا پای مبارک پیامبر به ظرف آبی می­خورد و آن ظرف واژگون می­شود. اما بعد از این که پیامبر اکرم (ص) از معراج جسمانی باز می­گردند مشاهده می­کنند که پس از گذشت این همه زمان هنوز آب آن ظرف در حال ریختن روی زمین است ... اینشتین این حدیث را از گرانبهاترین بیانات علمی پیشوایان شیعه در زمینه­ ی "انبساط و نسبیت زمان" دانسته و شرح فیزیکی مفصلی بر آن می­نویسد...
.

همچنین اینشتین در این رساله "معاد جمسانی" را از راه فیزیکی اثبات می­کند (علاوه بر قانون سوم نیوتون = عمل و عکس العمل .) او فرمول ریاضی "معاد جسمانی " را عکس فرمول معروف "نسبیت ماده و انرژی" می­داند: E=M.C2>>M=E:C2 یعنی اگر حتی بدن ما تبدیل به انرژی شده باشد دوباره عینا" به ماده تبدیل شده و زنده خواهد شد.

اینیشتین در این کتاب همواره از آیت­ الله بروجردی با احترام و بارها به لفظ "بروجردی بزرگ" یاد کرده و از شادروان پروفسور حسابی نیز بارها با لفظ "حسابی عزیز"...

000/000/3 دلار بهای خرید این رساله توسط پروفسور ابراهیم مهدوی (مقیم لندن) با کمک برخی از اعضاء شرکت­های اتومبیل بنز و فورد و .. از یک عتیقه­ دار یهودی بوده و دستخط اینشتین در تمامی صفحات این کتابچه توسط خط شناسی رایانه­ای چک شده و تأیید گشته که او این رساله را به دست خود نوشته است. هم اکنون این کتاب ارزشمند در حال ترجمه از آلمانی به پارسی – توسط دکتر عیسی مهدوی (برادر دکتر ابراهیم مهدوی) و توأم با تحقیق و ارائه منابع مذکور در متن (توسط اینجانب) می­ باشد و بسیاری از متن آن ترجمه و تحقیق فنی شده است . اصل نسخه این رساله اکنون جهت مسائل امنیتی به صندوق امانات سری لندن – بخش امانات پروفسور ابراهیم مهدوی – سپرده شده و نگهداری می­شود. توضیحات بیشتر و شماره ثبت آن را برای اطلاع خوانندگان در آغاز برگزیده این کتابچه ارائه خواهیم داد.

انـدرزهایی خواندنی از آلبـرت اینـشتیـن



نام آلبرت اینشتین در جهان به مثابه ی هوش فراوان و استعداد و نبوغ است. درست است که همه ی ما فیزیکدان نیستیم اما می توانیم از شیوه ی زندگی اش برای رسیدن به موفقیت درس های بسیاری بگیریم.

۱
. از مواجهه با ترس ها نترس!
او حتی در نوجوانی از به چالش کشیدن نظرات و عقاید اطرافیانش ابایی نداشت. از روش تدریس رایج در مدارس آن زمان راضی نبود. او در یادگیری به تفکر انتقادی در برابر حفظ بی چون و چرای مطالب کتاب ها معتقد بود. اگر قرار بود هر بار که کسی کارهایش را به باد انتقاد می گرفت عقب نشینی کند و دست از تلاش بکشد هیچ وقت به موفقیت نمی رسید. برخی از نظریه های او به سرعت و سهولت در مجامع علمی پذیرفته نشد اما او از پا ننشست
، ادامه داد و سرانجام توانست نگاه بشریت را به جهان هستی دگرگون کند.

۲. زیاد جدی نگیر!
زمانی که اینشتین در آمریکا به شهرت رسید اغلب مردم او را در خیابان می شناختند و درباره ی نظریه هایش او را سؤال پیچ می کردند. ولی او با لطافت طبع خاص خودش می خندید و می گفت همه من را با پروفسور اینشتین اشتباه می گیرند. با توجه به نوع کاری که انجام می داد(فعالیت عمیق فکری) هیچ کس انتظار شخصیتی شوخ در کسی که با نظریاتش جهان را به لرزه درآورد ندارد. اما تلاش برای نیل به پیروزی کاری نیست که جدیتی همیشگی بطلبد. اندکی شوخ طبعی و شادی در دراز مدت ضامن سلامتی است. اگر اینشتین در تمام مدت کار و فعالیتش جدی و عبوس بود، با کاری که او انجام می داد و مباحث عمیقی که درگیرش شده بود مطمئناً به عرصه جنون می رسید.

۳. گاهی فقط تظاهر کن که مشغول فعالیتی!
مانند بقیه افراد اینشتین هم گاهی حس و حوصله کار نداشت او هم به مرخصی می رفت. اما موفقیت و حجم عظیم یافته های او نشان می دهد که علیرغم آنکه گاهی از کار دست می کشید اما هیچگاه مسیرش را گم نکرد و دست از تلاش نکشید. او به خوبی می دانست که احساسات و عواطف تکیه گاهی مطمئن برای اهداف و آرزوهای بزرگ هستند.

۴. انتقاد پذیر باش!
مثل همه ی بزرگان می دانست که ممکن نیست همه با عقاید و نظراتش موافق باشند و البته لزومی بر جلب موافقتشان نمی دید. اما این بازخوردها را چالش هایی در ادامه ی راهش می انگاشت و سعی می کرد سخت‌تر کار کند تا به آن ها ثابت شود که اشتباه می کنند و او درست می گوید. تلاش برای جلب رضایت و اعتماد منتقدین تنها اتلاف وقت وانرژی است که می توانی از آن برای پیشبرد کارت فارغ از نظرات و عقاید دیگران استفاده کنی.

۵. شکست را سخت در آغوش بگیر!
فیزیک جزء علوم دقیق است اما بعید می دانم هیچ فیزیکدانی در همان ابتدای مواجهه با آن به همه ی ابعادش مسلط شده باشد. اینشتین معتقد بود موفقیت یعنی روند یادگیری در گذر زمان
! تنها هدف و مأموریت اشتباهات، آموزش نکات کوچک و بزرگ به او بود. اشتباهاتی که با برگشتن و تصحیح آن ها روی تخته سیاه کارگاهش، راهش را در حرکت دوباره در آن مسیر هموارتر می ساخت. یکی از معظلاتی که همواره ما را عقب نگه می دارد ترس از ارتکاب اشتباه است. در دراز مدت در می یابی که سکوت و سکون به مراتب بدتر و مضرتر از رفتن و اشتباه کردن است. اشتباه در واقع یعنی به پیش رفتن و یادگرفتن آن چه نباید انجام داد.

۶. قدم های کوچک بسوی هدف
اکثر ما موفقیت را قله ای دور از دسترس می بینیم و این گاهی باعث می شود هیچ تمایلی به سعی و تلاش از خود نشان ندهیم. چرا سختی بکشیم وقتی به هر حال این راه طی می شود و به پایان می رسد
؟ این تصور از پیروزی اشتباه و مهلک است. اینشتین روز و شب تلاش کرد و بر کاستی ها و مسائل علم فیزیک غلبه کرد اما نه یک شبه! هدفی غایی در ذهن داشت و می دانست با هر گامی که به جلو بر می دارد یک قدم به آن چه در ذهنش دارد نزدیکتر می شود. کار کوچکی که در یک زمان محدود انجام می دهی شاید به نظر بزرگ و مهم نرسد اما بدان که در مقیاس بزرگتر حرکتی است کوچک در مسیری طولانی به سوی هدفی بزرگ!

۷. خودخواه نباش!
موفقیت های اینشتین موجب حسن شهرت و محبوبیتش در جهان شد. وی بدون هیچ گونه چشمداشت و تمایلی به کسب قدرت یا ثروت موجب پیشرفت و تعالی نوع بشر شد! او خیر و صلاح انسان ها را سرلوحه ی راهش قرار داد و تا رسیدن به آن از پا ننشست. به خاطر داشته باشیم که ما در این دنیا تنها نیستیم و تنها برای خودمان زندگی نمی کنیم. وقتی سخاوتمندانه، با رویی گشاده و قلبی سبکبار و رها به دیگران خدمت کنیم جهان تبدیل به مکانی بهتر می شود و این امر کمک می کند تا در مسیر زندگی دگرش یابیم و انسان های بهتری شویم.

۸. تنها به ساز خودت برقص!
اینشتین از دنباله روی های کوکورانه و بی فکر مردم متنفر بود. اگر به دیگران اجازه بدهی در مورد توانایی‌هایت اظهار نظر کنند باید تنها به رؤیای پیروزی وکامیابی بسنده کنی. آنچه اطرافیان در مورد ما می‌گویند نظراتی است که البته وحی منزل نیستند و در بیشتر موارد باید به آرامی از کنار آن ها گذشت. قدرت اندیشه و اختیار موهبتی بزرگ برای همه ی انسان هاست. دنیا با آن چه امروز می بینیم بسیار تفاوت داشت اگر اینشتین تحت تأثیر حرف کسی قرار می گرفت که در کودکی به او گفته بود: به درد هیچ کاری نمی خورد!

۹. همیشه برای یادگیری و پیشرفت حرص و ولع داشته باش!
او خودش را صاحب استعداد خاصی نمی دید تنها تفاوتش این بود که بسیار کنجکاو بود. او سیری ناپذیر بود. هر مقاله و نظریه ای گامی بود به سوی پرسش و پاسخ بعدی! بعدی! بعدی! همیشه به دنبال تازه ها! همیشه در حال رشد و بالیدن! اگر این صفات را در خودمان نهادینه کنیم به موفقیت نزدیکتر می شویم
. سمی ترین تفکر ممکن آن است که فکر کنیم آن چه انجام داده ایم کافی است! احساس کامل بودن را در خودت از بین ببر تا راهت را برای پیشرفت هموار سازی!

۱۰. ادامه بده
! از پا ننشین!
در مسیر پیش روی به سوی آمال و آرزوهایت ممکن است با موانع زیادی روبرو شوی. اما این دلیل نمی شود که عقب نشینی کنی و بازی را واگذار کنی! این فقط نشان می دهد که چقدر اراده ات سست و بی جان است
! اینشتین کسی بود که سعی کرد در زندگی با مسائل و مشکلات کنار بیاید و آن ها را قدم به قدم حل کند.

طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد.. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده...
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد..

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست... درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده.. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..
بابی

منبع: http://tavakkol23.mihanblog.com/post/83