باورکنید نشدکه ننویسم...
یادت نیست وقتی حالت بد بودگرفته بودی چقدر نگران میشدم...یادت رفت؟!
زندگی را به چه فروختیم؟ توقعات؟خواسته ها؟
دیگرمنی وجود نداشت وقتی منو تو قرار گذاشته بودیم که ماشویم...
کجای کاریم؟ دل بریدن؟ به همین راحتی؟! دیگران راببین که چه تماشایی می کنند...
مگرماعهدنبسته بودیم؟ حرمت عهد رانمی دانستیم...
ایرادکار کجابود؟ فقط به حرفهاونگاه عاشقانه و... زندگی همین بود؟!!
ماروز اول نمیفهمیدیم ... نمی خواستیم که بفهمیم...
چه شدکه به اینجارسیدیم... فقط کار وکار وکار... فقط خونه وماشین وپول قبض برق وتلفن وگاز... دیگر دلمان هم به یارانه خوش نیست... در این گرانی دل خوش به چه کارآید؟!
ما وقت برای هم نداشتیم؟ حتی تنها برای گفتن یک خسته نباشید؟!!!
مادنیای هم بودنیم چه زود دنیای همدیگر را به باد دادیم وتنها کاری که انگار از ما برمیاید این است که به فیلم هایی چون دونگ یی نگاه کنیم و.... آه بکشیم
*** شاید ادامه داشت...
دلنوشته: دیشب منوخداکلی باهم حرف زدیم!
نتیجه حرفمان این شد:
دل من اگر شکست خود خدا رویش مرهم میگذارد!
خوبی حرفمان این است
که قلب تو نمی شکند